مجله اینترنتی متنی و تصویری ایرانیان

معنی بدآغار

بدآغار. [ ب َ ] (ص مرکب ) بدرگ . بدسرشت . (آنندراج ) : یکی زشت روی بدآغار بود تو گویی به مردم گزی مار بود. ابوشکور (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1238).

معنی چاپکربا

چاپکربا. [ پ ُ رُ ] (نف مرکب ) رجوع به چابکربا شود.

معنی تقرفع

تقرفع. [ ت َ ق َ ف ُ ] (ع مص ) ترنجیدن و گرفته شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تقبض ، مانند تقرعف . (از اقرب الموارد). رجوع به تقرعف شود.

معنی حجرالبرام

حجرالبرام . [ ح َ ج َ رُل ْ ب ِ ] (ع اِ مرکب ) برام جمع برمة یعنی دیگ سنگی است . ابن البیطار در مفردات گوید، اذا سحق و استن به کان نافعاً للاسنان مبیضاً لها. حکیم مؤمن گوید: حجرالبرام سنگی است سیاه که از او دیگ و ظروف میسازند و در خراسان بسیار است . جهت تقویت لثه و دندان و نزف ا

معنی فلاده

فلاده . [ ف َ دَ / دِ ] (ص ) بیهوده . (اسدی ). بیهوده . بی فایده . بی نفع. عبث . (فرهنگ فارسی معین ) : هر آن کریم که فرزند او فلاده بود شگفت باشد و آن از گناه ماده بود. رودکی . || سخن بیهوده . (فرهنگ فارسی معین ) : یک فلاده همی نخواهم گفت خود سخن بی فلاده بود مرا. بوشکور.

معنی جباجب

جباجب . [ ج َ ج ِ ] (ع ص ، اِ) ناقه های ستبر فربه . || ماء جباجب ؛ آب بسیار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).

معنی لاینبغی

لاینبغی . [ یَم ْ ب َ ] (ع ص مرکب ) (از: لا + ینبغی ) ناسزاوار. ناشایسته . نالایق .

معنی کپره زدگی

کپره زدگی . [ ک َ پ َ رَ / رِ زَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) کپک زدگی . کلاش گرفتگی . اورزدگی . اورگرفتگی .

معنی تغضوض

تغضوض . [ ت َ ] (ع اِ) یک نوع از خرمای شیرین . (ناظم الاطباء).

معنی ام جعفر

ام جعفر. [ اُم ْ م ِ ج َ ف َ ] (اِخ ) (زبیده ) دختر جعفربن ابی جعفر منصور، دختر عم و زن هرون الرشید و مادر محمد امین بوده است . (از مجمل التواریخ و القصص و الجماهر و الوزراء و الکتاب ).

معنی عیثاوی

عیثاوی . [ ع َ ] (اِخ ) احمدبن یونس بن احمد، ملقب به شهاب الدین (941-1025 هَ . ق .). از فقهای دمشق بود. ازجمله ٔ تصانیف وی «الحبب » در فقه شافعی و «الخبب فی التقاط الحبب » است در شرح الحبب . (از الاعلام زرکلی از خلاصةالاثر ج 1 ص 369).

معنی اشمق

اشمق . [ اَ م َ ] (اِخ ) دهی است جزءدهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 37هزارگزی باختر سراسکند و 30هزارگزی به خط آهن میانه -مراغه واقع و محلی است کوهستانی ، معتدل و سکنه ٔ آن 302 تن است . مذهب آنان شیعه است و بزبان ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود. و محصول

معنی نفس شوم

نفس شوم . [ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه گفتار او شومی و نحوست داشته باشد. (آنندراج ). آنکه گفتار وی شوم و نامبارک باشد. (ناظم الاطباء). نامبارک دم : نیفتد هیچ کافر بر زبان ناصحان یا رب مرا کردند عاقل رفته رفته این نفس شومان . صائب (ازآنندراج ).

معنی تامیل

تامیل . (اِخ ) شعبه ای از نژاد دراویدی هند که در جنوب هند و شمال سراندیب اقامت دارند. || قدیمترین و مترقی ترین و معروفترین السنه ٔ دراویدی (هند). رجوع به وبستر و کتاب کرد رشید یاسمی ص 46 شود.

معنی شباب

شباب . [ ش َ ] (اِخ ) نام موضعی است در یمن . (از معجم البلدان ).

معنی حجج

حجج . [ ح ُ ج َ ] (ع اِ) ج ِ حجت ، حجتها؛ حجج الاسلام . || اسناد و حکم نامه ها : دیگر احتیاط در اموری که تعلق به نوشتن حجج و وثائق و انواع کتب و اصناف حکم نامه ها... (تاریخ غازانی ص 233).

معنی توفنده

توفنده . [ ف َ دَ / دِ ] (نف ) از توفیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غرنده و غوغاکننده . رجوع به توفیدن و توفندگی شود.

معنی نزو

نزو. [ ن َزْوْ / ن ُ زُوو ] (ع مص ) برجستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). از زمین برجستن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ).وثب . وثوب . (المنجد) (از اقرب الموارد). نزاء. نزوان . (منتهی الارب ). و اسم از آن نِزاء و نُزاء است و آن در مورد حافر و ظلف و سباع گفته شود. (از اقرب الموارد).

معنی گلیسرله

گلیسرله . [ گْلی / گ ِ س ِ رُ ل ِ ] (فرانسوی ، اِ) رجوع به گلیسره شود.

معنی چاهو

چاهو. (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان طارم بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 30 هزارگزی باختر حاجی آباد، سر راه مالرو طارم به دراگاه واقع شده و 40 تن سکنه دارد. مزارع مدنو، مزرعه ، و محمدآبادجزء این ده است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

معنی بان

بان . (هندی ، اِ) تیر. (آنندراج ). || چیزی است که به باروت پرکرده بمدد آتش بر فوج مخالف اندازند و آن بشکل هوائی باشد که آتشبازی معروف است ،ظاهراً نامش اگن بان است ، چه بان در هندی تیر را گویند و اگن بمعنی آتش . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). تیر هوایی آهنی که در جنگ بکار می برند. (نا

معنی مخبی

مخبی . [ م ُ خ َب ْ بی ] (ع ص ) کسی که پنهان می شود در خیمه . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به ماده ٔ قبل شود.

معنی ابوالفوارس

ابوالفوارس . [ اَ بُل ْ ف َ رِ ] (اِخ ) قوام الدوله ... رجوع به ابوالفوارس بن بهاءالدوله ... شود.

معنی سفیف

سفیف . [ س َ ] (ع مص ) پشت پریدن مرغ و مرور کردن بر روی زمین و رفتن . (آنندراج ) (منتهی الارب ).

معنی جریحه دار کردن

جریحه دار کردن . [ ج َ ح َ / ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول فارسی زبانان ، زخمی و مجروح ساختن ، چنانکه گویند: فلان حادثه دلم را جریحه دار کرد. رجوع به جریحه شود.

معنی متحدث

متحدث . [ م ُ ت َ ح َدْ دَ ] (ع اِ) جای سخن گفتن . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). موضع اجتماع مردمان برای گفتگو و سؤال و جواب . (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به ماده ٔ قبل و تحدث شود.

معنی قزمة

قزمة. [ ق َ زِ م َ ] (ع ص ) قَزَمة. (اقرب الموارد). رجوع به قَزَمة شود.

معنی استئباط

استئباط. [ اِ ت ِءْ ] (ع مص ) رجوع به استیباط شود.

معنی ضغیل

ضغیل . [ ض َ ](ع اِ) آواز دهن حجام وقت مکیدن خون از شاخ . (منتهی الارب ). بانگ چوشیدن حجام شیشه را. (مهذب الاسماء).

معنی خداش

خداش . [ خ ِ ] (اِخ ) ابن قتاده بن ربیعةبن مطرف بن حارث بن زیدبن عبیدبن زید انصاری اوسی ... هشام بن کلبی و ابوعبیده می گویند: او واقعه ٔ بدر را دید و در واقعه ٔ احد بشهادت رسید. (از اصابه قسم 1 ص 105).

معنی اسحاق

اسحاق . [ اِ ] (اِخ ) ابن احمدبن عبداﷲبن مهران . وی پسربرادر محمدبن عبداﷲبن مهران است . خانواده ٔ مهران ازبزرگان ایرانی است و از ائمه ٔ شیعه روایت دارند.

معنی جرجانی

جرجانی . [ ج ُ ] (اِخ ) علی بن فضلان بن محمدبن سویدبن عمر بدری مکنی به ابوالحسن . راوی بود. وی بسمرقند سکونت داشت ، سپس دوباره برای سرکشی عقار خود بجرجان بازگشت و بسال 378هَ . ق . در همان جا درگذشت . او از عقلاء رجال بشمار بود و از داودبن احمد عسقلانی و ابوالفضل محمدبن عبیداﷲ و ا

معنی انوف

انوف . [ اُ] (ع اِ) ج ِ انف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بینی . (غیاث اللغات ). رجوع به انف شود.

معنی اجل گشته

اجل گشته . [ اَ ج َ گ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) اجل گردیده . اجل رسیده :

معنی یربا

یربا. [ ی َ ] (اِ) ایریغارون . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ایریغارون شود.

معنی شخب

شخب . [ ش َ / ش ُ ] (ع اِ) آنچه به یک کشیدن پستان فرود آید از شیر وقت دوشیدن . (منتهی الارب ). آنچه از شیر هنگام دوشیدن چون ریسمانی بلند ماند و این کلمه فُعل به معنی مفعول باشد چون خبز و قوت . (از اساس البلاغه ). || در مثل است : شخب فی الاناء و شخب فی الارض ؛ یعنی خطا میکند و گاه

معنی موقف

موقف . [ م ُ وَق ْق َ ] (ع ص ) اسبی که بالای دوش وی چپار باشد که گویا از سپیدی منقش است . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). || اسبی که در خردگاه دست و پای آن سپیدی باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (صبح الاعشی ج 2 ص 21). || خری که بر هر ذراع آن داغ مدور بود. || بز کوه

معنی جیسوان

جیسوان . [ ج َ س ُ ] (معرب ، اِ) نوعی از بهترین خرمابن ، و این معرب گیسوان است که بمعنی زلف باشد. (منتهی الارب ) .

معنی آب خیز

آب خیز. (اِ مرکب ) طوفان : آب خیز است این جهان کشتیت را بادبان این طاعت و دانش خله . ناصرخسرو. و دل در میان طوفان بلا و آبخیز محنت و عنا گرفتار شد. (تاج المآثر). اندر این آب خیز نوح توئی واندر این دامگه فتوح توئی . اوحدی . || طغیان و افزایش آب در فصل بهار. بهارآب : و ایشان

معنی چنار

چنار. [ چ ِ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع حسن آباد کاشان است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 272).

معنی انقباع

انقباع . [اِ ق ِ ] (ع مص ) پنهان شدن و درآمدن مرغ در آشیانه ٔ خود. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). داخل شدن پرنده در آشیانه ٔ خود. (از اقرب الموارد).

معنی شنگ چزه

شنگ چزه . [ ش ِ چ ِزْ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) گیاهی کائوچوک دار و آن بوته ای است بی برگ با شاخه های کبود مخملی درهم رفته و در کلاکهای شمالی و مرکز فلات مرتفع ایران یافت میشود و نیز در اراضی بسیار گرم و خشک دیده میشود مانند کلاکهای اطراف کرج تا طهران و در خراسان و در راه قم به اصفهان

معنی حساد

حساد. [ح ُس ْ سا ] (ع ص ، اِ) ج ِ حاسد. (غیاث ). ج ِ حسود. (دهار). حاسدان . حسودان . رشگنان . حسدورزان : حساد تو را در دل و در پشت شکست است جز پشت و دل حاسد مپسند شکسته . سوزنی . نظام کارها گسسته شد و شماتت حساد وتجاسر اضداد به اظهار رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).

معنی شراب افکندن

شراب افکندن . [ ش َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شراب ساختن . (آنندراج ).

معنی قلاع الدعوة

قلاع الدعوة. [ ق ِ عُدْ دَع ْ وَ ] (اِخ ) از توابع طرابلس است . این قلعه از راشدالدین محمد شاگرد علاءالدین علی صاحب قلعه ٔ الموت بود. (تحفةالدهر دمشقی ص 208).

معنی سرواط

سرواط. [ س ِرْ ] (ع ص ) بسیارخوار. (منتهی الارب ). اکول . (از اقرب الموارد).

معنی جابر

جابر. [ ب ِ ] (اِخ ) انصاری سلمی . رجوع به جابربن عبداﷲبن رئاب ... و جابربن عتیک بن قیس بن الاسودبن مری بن کعب بن غنم بن سلمة شود.

معنی آس بری

آس بری . [ س ِ ب َرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مورْد برّی . مقابل آس بستانی . مورْد اسپرم . برگ آن از آس بستانی زردتر و عریض تر و طرف او تند شبیه بسنان و چوب او صلب تر و بالای آن کمتر از ذرعی . ثمرش بغایت سرخ و مستدیر و از وسط برگ میروید و شاخهای بسیار از یک اصل برمی آید و آن

معنی ابوعلی

ابوعلی . [ اَ ع َ ] (اِخ ) حسین بن هبةاﷲ. رجوع به حسین ... شود.

معنی مخطی

مخطی . [ م ُ ] (ع ص ) بقصد گناه کننده . (ناظم الاطباء). ناصواب . که مصیب نباشد. در خطا : رأی هر یک بر این مقرر که من مصیبم و خصم مخطی . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 48). بدین سیرت تو راضی نیستیم و رای ترا در این مخطی می دانیم . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 309). ملک شادمان شد و گفت ، مخ

معنی نداف خیل

نداف خیل . [ ن َدْ دا خ َ / خ ِ ](اِخ ) دهی است از دهستان قره طغان بخش بهشهر شهرستان ساری ، در 5هزارگزی شمال نکا، در دشت معتدل هوای مرطوبی واقع است و 230 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانه ٔ نکا، محصولش برنج و غلات و پنبه و صیفی ، شغل اهالی زراعت است . این ده شامل دو محله است به

معنی فرعان

فرعان . [ ف َ ] (اِخ ) ابن اعرف . یکی از بنی نزال است . (منتهی الارب ).

معنی گیلان آباد

گیلان آباد. (اِخ ) نام موضعی به حدود آمل مازندران بوده است . (سفرنامه ٔ رابینو ص 165 انگلیسی و 233 فارسی ).

معنی معتان

معتان . [ م ُ ] (ع ص ) آن که به طلب آب و علف رود قوم را . (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط).

معنی حجورة

حجورة. [ ح ُ رَ ](ع اِ) ج ِ حِجر، که اسب مادیان است . (منتهی الارب ).

معنی ذوثمانیة اضلاع

ذوثمانیة اضلاع . [ ث َ نی ی َ ت َ اَ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب هشت پهلو. خداوند هشت بر . کثیر الاضلاع هشت ضلعی .

معنی فرست

فرست . [ ف َ رَ ] (اِ) جادویی و ساحری . (برهان ) (ناظم الاطباء).

معنی حارث

حارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن زهیر. از بزرگان بنی عبس است و در یوم النفرات ، که بنی عامر بر بنی عبس تاختند با پدر و برادر خود ورقاء حضور داشت . و در یوم الهباءة که بنی عبس بر ذبیان تاختن گرفتند نیز شرکت داشت . رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 5 و 6 و 23 شود.

معنی تبه رای

تبه رای . [ ت َ ب َه ْ رَ ] (ص مرکب ) بداندیشه . بدرای . تباه رای . تباه خرد : مغان تبه رای ناشسته روی بدیر آمدند از در و دشت و کوی . (بوستان ). رجوع به تباه و تبه و دیگر ترکیبهای این دو و تباه رای شود.

معنی حسل

حسل .[ ح َ ] (ع مص ) سخت راندن . || فرومایه کردن . || بکارناآینده چیزی را باقی گذاشتن .