مجله اینترنتی متنی و تصویری ایرانیان

معنی فناطیلوس

فناطیلوس . [ ] (معرب ، اِ) به رومی مضمارالراعی است . (فهرست مخزن الادویه ).

معنی نبری

نبری . [ ن ِب ْ ب َ] (اِخ ) منصوربن محمد خبار، مکنی به ابومنصور و معروف به نبری . مرد امی و بی سوادی است که شعر نیکو می گفته در مدح و غزل و جز آن . (از انساب سمعانی ص 552).

معنی کالح

کالح . [ل َ ] (اِخ ) نام دیگر کالاه پایتخت آشور که نمرود آنجا را بنا نهاد. رجوع به کالاه در همین لغت نامه شود.

معنی قاقا

قاقا. (اِ) شیرینی (در تداول اطفال ).

معنی یوسف

یوسف . [ س ُ ] (اِخ ) ابن حسین رازی ، مکنی به ابویعقوب . از پاکان و محدثان بود. سخنانی پندآمیزاز او نقل شده ، از آن جمله است : «به اندازه ٔ ترس تو از خدا مردم از تو می ترسند. و به اندازه ٔ محبت تو نسبت به خدا مردم تو را دوست دارند. و به اندازه ٔ اشتغال تو به کار خدا مردم به کار ت

معنی التحاء

التحاء. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) (از «ل ح و») پوست از درخت باز کردن . (منتهی الارب ). پوست از چوب باز کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). || باز کردن گوشت از استخوان . (منتهی الارب ).

معنی کواح

کواح . [ ک ِ ] (ع ص ) نیکوسیاست . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نیکو سیاست کننده ٔ ستور. (ناظم الاطباء).

معنی داءالجمود

داءالجمود. [ ئُل ْ ج ُ ] (ع اِ مرکب ) داءالنقطه . کرخی . داءالسبات .

معنی بخشش نامه

بخشش نامه . [ ب َش ِش ْ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) هبه نامه . (آنندراج ). قباله ٔ بخشیدن مالی یا ملکی به کسی . (یادداشت مؤلف ).

معنی باقل آباد

باقل آباد. [ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج که در 26 هزارگزی شمال خاوری رزاب و 14 هزارگزی جنوب باختری مریوان به سنندج واقع است . ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 200 تن سکنه ، آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول عمده ٔ آن غلات و توتون و پنبه و

معنی سبزی

سبزی . [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع در 26 هزارگزی جنوب خاوری شوشتر و 10 هزارگزی خاوری راه تابستان رو شوشتر به بندقیر. کنار باختری رود گرگر. هوای آن گرم و دارای 80 تن سکنه است . محصول آن غلات . شغل اهالی زراعت . راه آن مالرو است . (از فرهنگ

معنی گردمشت

گردمشت . [ گ ِ م ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) قبضه ٔ مدور. مشت گرد. || هر چیز گرد، مانند: قبضه ٔ مشت : بود لیقه اش با سیاهی درشت دواتش زند بر قلم گردمشت . ملاطغرا (از آنندراج ). || مجازاً نوعی از قبضه ٔ کمان و گرفتن آن . (آنندراج ) : اگر قبضه ٔ شه بود گردمشت دهد ناوکش داد خ

معنی قر آمدن

قر آمدن . [ ق ِم َ دَ ] (مص مرکب ) کون و کچول کردن . کون چرخاندن .

معنی گرگنی

گرگنی . [ گ َ گ ِ ] (حامص مرکب ) جرب .(دستوراللغه ) (بحر الجواهر). نقیب . (منتهی الارب ).

معنی شیرین کند

شیرین کند. [ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان مراغه . سکنه ٔ آن 779 تن . آب از رودخانه ٔ گیلان . صنایع دستی آنجا جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

معنی گم اسحاق

گم اسحاق . [ گ ُ اِ حا] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد که در 36هزارگزی جنوب میان آباد واقع شده است . هوای آن معتدل و سکنه اش 92 تن است . آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن پنبه و بنشن و شغل اهالی زراعت ، مالداری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و ر

معنی سوخته بید

سوخته بید. [ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) زغال بید که در پالودن بکار بوده : سوخته بید و باده بین رومی و هندویی بهم عشرت زنگیانه را برگ و نوای تازه بین . خاقانی (دیوان چ سجادی ص 458). رجوع به سوخته شود.

معنی خداداد

خداداد. [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل وفریز بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 19هزارگزی جنوب خاوری خوسف . این ناحیه در دامنه ٔ کوه واقع و دارای معدن و هفت تن سکنه ٔ فارسی زبان است . آب آن از قنات و محصولاتش غلات است . اهالی آنجا به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو می باشد.

معنی این جهانی

این جهانی . [ ج َ ] (ص نسبی ) منسوب به این جهان . دنیوی . (فرهنگ فارسی معین ). منسوب و متعلق به این جهان و این مکان . (ناظم الاطباء): باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم ... تا روشن گشت که نعمتهای اینجهانی چون روشنایی برق است . (کلیله و دمنه ). در حرم شاه کنیزکی بود این جهانی و م

معنی کری بنده

کری بنده . [ ک َ ب َ دَ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) خربنده : خری آبکش بود و خیکش درید کری بنده غم خورد و خر می دوید. نظامی . رجوع به کَری ّ، کرا و کراء شود.

معنی دار

دار. (اِ) مطلق درخت را گویند. (برهان ) : تن ما چو میوه ست و او میوه دار بچینند یکروز میوه ز دار. اسدی . و رجوع به دارگروه شود. || در ترکیبات زیر «دار» بعنوان مزید مؤخر اسم (پساوند) بکار رفته است : اربودار. امروددار. بندق دار. دیب دار. دیودار. سارخکدار. سارشکدار. سپیدار. سپیدد

معنی غیاض

غیاض . [ غ َی ْ یا ](ع ص ) بیشه وان . (مهذب الاسماء). بیشه بان . نگهبان بیشه . صیغه ٔ مبالغه است از اسم جامد غیضه بمعنی بیشه .

معنی حسن رکن الدوله

حسن رکن الدوله . [ ح َ س َ ن ِ رُ ن ُدْ دَ ل َ ] (اِخ ) رجوع به رکن الدوله و آل بویه شود.

معنی جاوان

جاوان . (اِخ ) اعتمادالسلطنه آرد: قریه ای است از نواحی جی اصفهان . (مرآت البلدان ج 4 ص 131).

معنی مثل

مثل . [ م ِ ] (ع اِ) مانند. (دهار) (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (آنندراج ).شبه و نظیر و مانند. قوله تعالی : لیس کمثله شی ٔ ؛ ای لیس کصفة تعریفه شی ٔ و گفته اند مثل بر سه وجه استعمال می شود: به معنی تشبیه و به معنی نفس شی ٔ و ذات آن و به معنی زائده . و مذکرو مؤنث و تثنیه و ج

معنی سلاح پوشی

سلاح پوشی . [ س ِ ] (حامص مرکب ) عمل سلاح پوشنده .عمل آنکه سلاح می پوشد. حاصل عمل سلاح پوش : زاهد که کند سلاح پوشی سیلی خورد از زیاده کوشی . نظامی .

معنی عدسی

عدسی . [ ع َ دَ سی ی ] (ص نسبی ، اِ) غذائی است که میپزند : اگرْت خواب نگیرد ز بهر چاشت شبی که در تنور نهندت هریسه یا عدسی . ناصرخسرو. || نزد مهندسان عبارت از سطحی است که دو قوس مختلف التحدب آن را احاطه کرده باشند و هر یک از آن دو قوس بزرگتر از نصف دائره باشد و آن را شلغمی نیز

معنی اسلاو

اسلاو. [ اِ ] (اِخ ) شعبه ٔ بزرگی است مشتمل بر اقوام و طوایف بسیار از اقوام هندو اروپایی که در قطعه ٔ اروپا اقامت گزیده اند و در قسمت شرقی آن یعنی در روسیه و نیز در قسم اعظم شبه جزیره ٔ بالکان و جهات شرقی آلمان پراکنده اند. اسلاوها بسه دسته ٔ عمده تقسیم میشوند: 1 - اسلاوهای غرب

معنی رحیم

رحیم . [ رُ ح َ ] (اِخ ) رحیم بن مالک خزرجی . محدث است . (منتهی الارب ).

معنی برآغالیدن

برآغالیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) برانگیختن . (آنندراج ) (برهان ). نزغ . (منتهی الارب ). اغراء. (ترجمان القرآن ). برغلانیدن نیز گفته اند. (آنندراج ). اغراء و تحریض . (المصادر زوزنی ) (آنندراج ) (ترجمان القرآن ). تحریض کردن شخصی را بر چیزی و کاری . (برهان ). تحریش . (المصادر زوزنی

معنی لعان

لعان . [ ل َع ْ عا ] (ع ص ) بسیار نفرین و لعنت کننده . (منتخب اللغات ). نفرین کننده . (مهذب الاسماء): لایکون المؤمن طعاناً و لا لعانا. (از دزی ).

معنی عالی مرد

عالی مرد. [ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) طالب مولی که دنیا و عقبی را در خیال هم نیارد. (آنندراج ).

معنی عدسان

عدسان . [ ع َ دَ ] (ع مص ) رفتن درزمین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).

معنی غرش

غرش . [ غ ُ رِ / غ ُرْ رِ ] (اِمص ) اسم مصدر از غریدن . آواز بامهابت حیوانات . (فرهنگ رشیدی ). آواز کردن و هیبت . (غیاث اللغات ). آواز مهیب . غُرِّشت . (حواشی برهان قاطع چ معین ). آواز شیر و ببر و پلنگ و مانند آن . آواز رعد. غرنبه . (برهان قاطع). غریدن . (آنندراج ). غریدن با

معنی هاشم آباد

هاشم آباد. [ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رباط سرپوشیده ٔ بخش حومه شهرستان سبزوار، واقع در 28 هزارگزی خاور سبزوار، سر راه شوسه ٔ قدیمی سبزوار. ناحیه ای است جلگه ای و معتدل و دارای 524 تن سکنه ٔ فارسی زبان است . آب آن از قنات و محصولاتش غلات و پنبه است . اهالی به شغل زراعت مشغول

معنی درب سیروئیه

درب سیروئیه . [ دَ ئی ی َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حومه ٔ بخش بافق شهرستان یزد، واقع در 40هزارگزی شمال باختری بافق و 10هزارگزی باختر جاده ٔ بافق به شهرنو و خرانق . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).

معنی چهار اسطقس

چهار اسطقس . [ چ َ / چ ِاُ طُ ق ُ ] (اِ مرکب ) چهارآخشیج . چهارعنصر، آب و آتش . باد و خاک : پس از زبده ٔ لطایف چهاراسطقس سه مولود در وجود آورد. (سندبادنامه ٔ ظهیری ص 2).

معنی مریض

مریض . [ م َ ] (ع ص ) بیمار. (منتهی الارب ). کسی که او را مرض و بیماری باشد. (از اقرب الموارد). آنکه اعتدال مزاجش از بین برود. دردمند. رنجور. علیل . سقیم . ناتندرست . نالان . ناخوش . رنجه . آزرده . مؤوف . معلول . نالنده . ج ، مَرضی ̍. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و مِراض و

معنی علی

علی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن عبدالقادر حسنی شامی قاهری ازهری شافعی ، مشهور به سیدفرضی و ملقّب به نورالدین . رجوع به علی فرضی شود.

معنی شیوخ

شیوخ . [ ش ُ / شیو ] (ع اِ) ج ِ شیخ . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : غیر من پیشت چو سنگ است و کلوخ گر صبی و گر جوان و گر شیوخ . مولوی . || ج ِ شیخ ، بمعنی خواجه و صاحب رأی و دانشمند. (آنندراج ). || بزرگان و پیشوایان . آنان که سنشان از حد کهولت گذشته است : شیو

معنی خرج

خرج . [ خ َ ] (ع مص ) بکار بردن پول ،یعنی دادن پول و خریدن چیز. (یادداشت بخط مؤلف ).

معنی تسکین

تسکین . [ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طارم علیا که در بخش سیردان شهرستان زنجان و 36 هزارگزی شمال باختری سیردان و سر راه عمومی مالرو طارم بالا به منجیل قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 264 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غله و پنبه است . شغل مردم آنجا زراعت و صنای

معنی تار زدن

تار زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) نواختن تار. نواختن یکی از آلات موسیقی . رجوع به تار شود. || در تداول عوام فروختن را گویند.

معنی ینگجه مطیع

ینگجه مطیع. [ ی ِ گ ِ ج َ م ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نازلوی بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه ، واقع در 24هزارگزی شمال خاوری ارومیه ، با 221 تن سکنه . آب آن از نازلوچای و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

معنی کایشکنی

کایشکنی . [ ی َ ک َ ] (ص نسبی )منسوب به کایشکن که از قرای بخارا است . (سمعانی ).

معنی تدفق

تدفق . [ ت َ دَف ْ ف ُ ] (ع مص ) ریخته شدن آب . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (المنجد) (اقرب الموارد). ریخته شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || به شتاب رفتن چارپا. (المنجد) (از اقرب الموارد). یقال : فلان یتدفق فی الباطل ؛ اذا کان یسارع . (اقرب الموارد) (المنجد).

معنی مشتغر

مشتغر. [ م ُ ت َ غ ِ ] (ع ص ) دوررونده در بیابان . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). دوررفته در بیابان . (ناظم الاطباء). || بسیار در عدد چنانکه معلوم نمیشود که چقدر است . (آنندراج ) (منتهی الارب ). متعدد و بسیارفراوان که قدر آن معلوم نباشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتغار شود. || حس

معنی کنسستان

کنسستان . [ ک ُ س ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سنگر کهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت است و 1015 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

معنی اشقون

اشقون . [ ] (اِ) اسم ترکی ریباس است . (فهرست مخزن الادویه ).

معنی لاقطة

لاقطة. [ ق ِ طَ ] (ع ص ، اِ) خوار ناکس . (للذکر و الانثی ). || لاقطةالحصی ؛ سنگدان مرغ . فی المثل : لکل ّ ساقطة لاقطة؛ ای لکل َ کلمة سقطت من فم نفس تسمعهافتلقطها فتذیعها؛ یعنی هر سخن را که از دهان برآید شنونده است که میشنود و شایع میکند. (منتهی الارب ).

معنی انقلاب الشعر

انقلاب الشعر. [ اِ ق ِبُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) در تداول طب ، ناهموار و کج رستن موی مژه . صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی در ذیل انقلاب الشعر آرد: موی مژه اگرچه فزونی نباشد لیکن آنچه باشد ناهموار رسته باشد و لختی بسوی دیده اندر کشد و بخلد و بدین سبب آب از چشم دویدن گیرد و دیده برنجد. و

معنی مرهمة

مرهمة. [ م َ هََ م َ ] (ع مص ) مرهم بر جراحت نهادن ، و «م »آن اصلی است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).

معنی وضوء

وضوء. [ وَ ] (ع اِ) آب دستی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آبی که بدان وضو کنند. (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد). || (مص ) آب دست کردن . (منتهی الارب ). وضو گرفتن . (از اقرب الموارد). رجوع به وُضوء شود.

معنی نادسترس

نادسترس . [ دَ رَ ] (ص مرکب ) که به دسترس نباشد. که در دسترس نباشد. که سهل الوصول نیست .

معنی نابی

نابی . (اِخ ) یوسف . یکی از شاعران بزرگ عثمانی و از اهالی اورفه است و در زمان سلطان محمدخان چهارم به استانبول آمد و کاتب دیوان مصطفی پاشا شد و به سال 1124 هَ . ق . درگذشت و ماده تاریخ اوست : «نابی بحضور آمد» که خود وی در حال نزع سروده است . اشعاری متین و سلیس دارد و بسیاری از مصر

معنی بهرمندی

بهرمندی . [ ب َم َ ] (حامص مرکب ) بهره مندی . بهره بری . تمتع. || دارای سهم و حصه بودن . (فرهنگ فارسی معین ) .

معنی تکنیک

تکنیک . [ ت ِ ] (فرانسوی ، اِ) کلمه ٔ فرانسوی متداول در زبان فارسی امروزی ، فنی . کار فنی . (از فرهنگ فارسی معین ). اصول صنعت یا علم یا هنر و یا حرفه ای . اسلوب خاص علم یا هنر یا صنعتی . فن . اصول فنی . (از لاروس ).

معنی الان

الان . [ اَ ] (اِخ ) مشرق و جنوب وی سریر است و مغرب وی روم است و شمال وی دریای کرز و بخاک خزرانست و این ناحیتی است اندر شکستگیها و کوهها و جائی بانعمت و ملکشان ترساست و ایشان را هزار ده است بزرگ و اندر میان ایشان مردمانی اند ترسا و مردمانی بت پرستند و مردمان وی گروهی کوهیند و گرو

معنی قمراوی

قمراوی . [ ق َ ] (اِخ ) نجم الدین . از دانشمندان بزرگ است که در فقه و حکمت تبحر داشته است . وی سفرها کرده و در موصل شیخ کمال الدین یونس را دیده است . رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 307 شود.

معنی هرمزدآباد

هرمزدآباد. [ هَُ م َ ] (اِخ ) از رستاق ساوه و طسوج فیستین . (تاریخ قم ص 114). رجوع به هرمزآباد شود.