معنی مداح
مداح . [ م َدْ دا ] (ع ص )ستاینده . (مهذب الاسماء). ستایشگر. (آنندراج ). آفرین سرا. آفرین سرای . بسیار ستاینده . بسیار ستایش کننده . (یادداشت مؤلف ). مدیحه گو. مدحتگر. مدح کننده . که فضایل و محاسن ممدوح را بیان کند و برشمارد :
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود.
ناصرخسرو.
مداح تست و مخلص تست و مرید تست
تا طبع ما و سینه ٔ ما و روان ماست .
خاقانی .
مدح شه چون جا به جا منزل به منزل گفتنی است
ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این .
خاقانی .
خاقانیی که نائب حسان مصطفی است
مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است .
خاقانی .
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر. (گلستان سعدی ). || روضه خوانی که ایستاده در پیش منبر به شعر مدایح اهل بیت و مصائب آنان را خواند. (یادداشت مؤلف ). آنکه ایستاده در کنار منبر در مجالس روضه خوانی ، یا روان در کوی و بازار، اشعار مدایح اهل بیت را به آواز خواند.
برای ملاحظه مطالب بیشتر در مورد
مداح
اینجا را کلیک کنید
لطفا صبر کنید، ما در حال جستجوی برای نمایش بهترین مطالب هستیم
هم معنی مداح
مداح : ثناخوان، ستایشگر، مدیحهسرا، مدیحهگو، مدح کننده و هجاگو
مداحی : ثناخوانی، ستایشگری، مدیحهسرایی، مدیحهگویی و هجویهگویی
مدحخوان : اسم 1 مداح، ستایشگر، مدحتگر 2 مدیحهگو، مدیحهسرا، مدحتخوان، مدحتسرا
مدحگو : ستایشگر، مداح، مدحخوان، مدحتگو، مدحتخوان، مدحتسرا، مدیحهسرا، مدحگستر، مناقبتخوان و هجوگو
مدیحهسرا : آفرینسرا، ستایشگر، مداح، مدیحهگو و هجاگو
ترجمه مداح
مداحانه: panegyric
مداحانه: panegyrical
مداحانه: panegyrical
مداح: eulogist
مداح: eulogist
سخنان بزرگان با استفاده از کلمه مداح
ز آن همه کار تو بىنور است و زشت *** که تو دورى دور از نور سرشت
رونق کار خسان کاسد شود *** همچو میوهى تازه زو فاسد شود
رونق دنیا بر آرد زو کساد *** ز انکه هست از عالم کون و فساد
خوش نگردد از مدیحى سینهها *** چون که در مداح باشد کینهها
اى دل از کین و کراهت پاک شو *** و آن گهان الحمد خوان چالاک شو
بر زبان الحمد و اکراه درون *** از زبان تلبیس باشد یا فسون
و آنگهان گفته خدا که ننگرم *** من به ظاهر من به باطن ناظرم
حکایت آن مداح که از جهت ناموس شکر ممدوح مىکرد و بوى اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او مىنمود که آن شکرها لاف است و دروغ ***
آن یکى با دلق آمد از عراق *** باز پرسیدند یاران از فراق
گفت آرى بد فراق الا سفر *** بود بر من بس مبارک مژدهور
مطالب نزدیک به این موضوع:
معنی مداخله
مداخله . [ م ُ خ َ /خ ِ ل َ / ل ِ ] (از ع ، اِمص ) مداخلت . دخالت در امور دیگران . دست اندازی و مباشرت . (ناظم الاطباء). مبادرت و درآمدن در کاری . || دخالت در امور دیگران .دست اندازی به حقوق و امور دی
معنی مداخلة
مداخلة. [ م ُ خ َ ل َ ] (ع مص ) در کار یکدیگر شدن . (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به مداخله شود. || با کسی در کاری یا در جائی شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ). || درآمدن در چیزی و دخالت کردن و دخیل
معنی مداخلت کردن
مداخلت کردن . [ م ُ خ َ / خ ِ ل َ ک َ دَ ](مص مرکب ) داخل شدن در امری . درآمدن در کاری . اقدام به کاری : چنانکه در طبایع مرکب است هر کسی برای خویش در مهمات مداخلت کردی . (کلیله و دمنه ). || درآمدن در
معنی مداخیل
مداخیل . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مدخول . به معنی درآمدها و عایدی ها، همان است که در فارسی مداخل شده است . (از یادداشتهای مؤلف ).
معنی مداخن
مداخن . [ م َ خ ِ ] (ع اِ) ج ِ مدخنة. (متن اللغة). رجوع به مِدخَنَة شود.
معنی مداخل
مداخل . [ م َ خ ِ ] (ع اِ) ج ِ مدخل ، به معنی جاهای داخل ش-دن و درآمدن و وارد شدن . دریا دروازه یا رخنه ای که از آن بتوان به جائی داخل شد. موارد. مقابل مخارج : چون مار در مداخل و مضایق زمین روند. (ترج
شما هم در مورد این موضوع بنویسید:
{"@context": "https://schema.org","@type": "FAQPage","mainEntity": [
{"@type": "Question","name": "معنی مداخله","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
مداخله . [ م ُ خ َ /خ ِ ل َ / ل ِ ] (از ع ، اِمص ) مداخلت . دخالت در امور دیگران . دست اندازی و مباشرت . (ناظم الاطباء). مبادرت و درآمدن در کاری . || دخالت در امور دیگران .دست اندازی به حقوق و امور دی - توضیحات بیشتر درباره مداخله
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی مداخلة","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
مداخلة. [ م ُ خ َ ل َ ] (ع مص ) در کار یکدیگر شدن . (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به مداخله شود. || با کسی در کاری یا در جائی شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ). || درآمدن در چیزی و دخالت کردن و دخیل - توضیحات بیشتر درباره مداخلة
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی مداخلت کردن","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
مداخلت کردن . [ م ُ خ َ / خ ِ ل َ ک َ دَ ](مص مرکب ) داخل شدن در امری . درآمدن در کاری . اقدام به کاری : چنانکه در طبایع مرکب است هر کسی برای خویش در مهمات مداخلت کردی . (کلیله و دمنه ). || درآمدن در - توضیحات بیشتر درباره مداخلت کردن
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی مداخیل","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
مداخیل . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مدخول . به معنی درآمدها و عایدی ها، همان است که در فارسی مداخل شده است . (از یادداشتهای مؤلف ).
- توضیحات بیشتر درباره مداخیل
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی مداخن","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
مداخن . [ م َ خ ِ ] (ع اِ) ج ِ مدخنة. (متن اللغة). رجوع به مِدخَنَة شود.
- توضیحات بیشتر درباره مداخن
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی مداخل","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
مداخل . [ م َ خ ِ ] (ع اِ) ج ِ مدخل ، به معنی جاهای داخل ش-دن و درآمدن و وارد شدن . دریا دروازه یا رخنه ای که از آن بتوان به جائی داخل شد. موارد. مقابل مخارج : چون مار در مداخل و مضایق زمین روند. (ترج - توضیحات بیشتر درباره مداخل
"}}
]}