معنی لک
لک . [ ل َ ] (اِ) نقطه ای از میوه که فاسد شده باشد. || قطره ٔ رنگین بر جامه یاکاغذی یا دیواری و جز آن . نقطه ای به رنگ دیگر بر چیزی . رنگ جزئی بر چیزی مخالف رنگ همه ٔ آن چیز خال که از چیزی بر جامه و غیره به رنگ دیگر غیر رنگ جامه افتاد: لک زدن انگور؛ روی به سرخی نهادن آن . آغاز رسیدن کردن آن . خال افتادن یازدن آن (در تداول مردم قزوین ). و رجوع به لک شود.
- دل برای چیزی لک زدن ؛ سخت شایق و خواستار آن بودن .
|| نقطه ای از سرخی یا سپیدی یا سیاهی که در چشم افتد. سپیدی یا سرخی که بر ظاهر چشم پدید آید. هولک ، لک که امروز میگویم «چشمش لک آورده است » ظاهراً مخفف هولک باشد: تم ؛ لک که بر چشم افتد. بیاض العین ؛ لک چشم ، غفاءة .و رجوع به لک آوردن ... شود. || خال . || نکته . || قطره . چکه . لکه : یک لک باران . یک لک خون . || خون که از زنان دفع شود. حیض . خون حیض .
-لک دیدن ؛ خون دیدن ، بی نماز شدن . حائض شدن . و رجوع به لک دیدن شود. || نشان . داغ . || تاش ، کلفی که بر روی و اندام مردم افتد: لک و پیس . || (ص ) مردم رعنا. (لغت نامه ٔ اسدی ) :
کار این دهر بین و دور فلک
وآن دگر بازهل به مردم لک .
خسروی .
|| (اِ) رعنائی و لاف جستن و بی هنری . || تک و پوی . (اوبهی ) . || (ص ) مردم خسیس . مردم خس . فرومایه . لاک . لکات :
با مردم لک تا بتوانی بمیامیز
زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک .
عیوقی .
|| ابله . احمق . نادان . (از برهان ) :
ای شوربخت مدبر مفلوک قلتبان
وی ترش روی ناخوش مکروه لوک و لک .
پوربها (از فرهنگ جهانگیری ).
|| سخنان بیهوده و هرزه و هذیان را گویند. (برهان ). هذیان وبیهوده . اسدی در لغت نامه در کلمه ٔ یافه گوید: یافه و خله و ژاژ و لک همه بیهوده بود :
گفت ریمن مرد خام لک درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای .
لبیبی .
ز دست آسمانم مخلصی بخش
که بس بی رحمت است این جابر لک .
محمد هندوشاه .
با نظم و نثر خاطر خاقانی
طبع کشاجم از درلک باشد
با سنبلی که آهوی چین خاید
عطر پلنگ مشک چه سک باشد.
خاقانی .
|| (اِ) جامه و لته کهنه ٔ پاره پاره شده . (برهان ). || رختی و لباسی که مردم روستا پوشند خواه نو باشد خواه کهنه . (برهان ) : جامه های کهنه را اگر آتش بزنی بوی لک برنیاید. (دیوان البسه ٔ نظام قاری ص 145).
برآمد بوی لک با خرقه گفتم
ترا دامن همی سوزد مرا جان .
نظام قاری (دیوان البسه ص 120).
|| (ص ) ژنده پوش :
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک .
رودکی .
|| بی موی و صاف . (برهان ). لغ. || (اِ) بعض آلات خانه از کاسه و کوزه و غیره . (اوبهی ). || صدهزار. صدهزار را گویند، یعنی عدد هر چیز که به صدهزار رسید آن را لک خوانند. (برهان ). و الکرور، مأته لک و اللک مأته الف دینار. (ابن بطوطه ). صاحب غیاث گوید: ... به این معنی هندی است ، زیرا که هندیان برای شمار مرتبه ها مقرر کرده اند، چنانکه در کتب حساب مرقوم است و نزد فارسیان و تازیان مرتبه ای مقرر نیست غیر از یک و ده و صد و هزار. (غیاث ). ج ، لکوک ، الکاک . (دُزی ) :
در آن نه سایر ماند و نه طایر از بر خاک
دو لک ز لشکر او شد به زیر خاک نهان .
عنصری .
از چرخ تا کبوتر و از مرغ تا شتر
از گرگ تابه برّه و از موش تا پشک
روزی خوران خوان پر از نعمت تواند
هر گوشه ای که مینگرم صدهزار لک .
کمال غیاث .
جود تو بی لکی نبود ور بود گهی
در حق خصم بی لک و بر دوست لک بود.
امیرخسرو.
چنین گفت با ساقیان قدک
به تنها مرا هست صد بار لک .
نظام قاری (دیوان البسه ص 170).
برای ملاحظه مطالب بیشتر در مورد
لک
اینجا را کلیک کنید
لطفا صبر کنید، ما در حال جستجوی برای نمایش بهترین مطالب هستیم
هم معنی لک
آسمان: 1 سپهر، سما، طارم، عرش، فلک، کرسی، گردون 2 فضا، هوا و زمین
آسمانی: 1 هوایی 2 فلکی 3 عرشی، قدسی، ملکوتی 4 آبیرنگ و ارضی، خاکی، زمینی
آقا: 1 ارباب، افندی، خداوندگار، خواجه، سرور، سید، صاحب، کارفرما، مالک، مخدوم 2 بابا، پدر 3 شوهر، همسر و مخدوم
آلبوم: کلکسیون، مجموعه
آیین: 1 رسم، روال، روش، شیوه، عادت، منوال 2 دین، شرع، شریعت، طریقت، کیش، مذهب 3 طریقه، مسلک، مشرب، نحله 2 سنت، قاعده، قانون، مراسم، مقررات، نظم، هنجار 3 آذینبندی، جشن، زیب، زینت، شهرآرایی 4 آدابدانی، اتیکت، ادب، تشریفات، نزاکت 5 سر
ترجمه لک
بالکن: balcony
غلغلک شدن: be tickled
ملکه شدن: become a habit
فلکه: belt pulley
مالکیت مجدد یافتن: repossess
لک: shell
سخنان بزرگان با استفاده از کلمه لک
سخن اُرد بزرگ: دوستان فراوان نشان دهنده کامیابی در زندگی نیست، بلکه بیانگر نابودی زمان به گونه ای گسترده است.
سخن اُرد بزرگ: دوستان فراوان نشان دهنده کامیابی در زندگی نیست، بلکه بیانگر نابودی زمان به گونه ای گسترده است.
سخن برایان تریسی: مشکلات ما را متوقف نمی کنند، بلکه به ما آموزش می دهند.
دل به کعبه مىرود در هر زمان *** جسم طبع دل بگیرد ز امتنان
این دراز و کوتهى مر جسم راست *** چه دراز و کوته آن جا که خداست
چون خدا مر جسم را تبدیل کرد *** رفتنش بىفرسخ و بىمیل کرد
صد امید است این زمان بردار گام *** عاشقانه اى فتى خل الکلام
گر چه پیلهى چشم بر هم مىزنى *** در سفینه خفتهاى ره مىکنى
تفسیر این حدیث که مثل امتى کمثل سفینه نوح من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق ***
بهر این فرمود پیغمبر که من *** همچو کشتىام به طوفان زمن
ما و اصحابیم چون کشتى نوح *** هر که دست اندر زند یابد فتوح
چون که با شیخى تو دور از زشتیى *** روز و شب سیارى و در کشتیى
در پناه جان جان بخشى توى *** کشتى اندر خفتهاى ره مىروى
مطالب نزدیک به این موضوع:
معنی لک
لک . [ ل َ ] (اِ) نامی که در شفارود به کراث دهند. رجوع به کراث شود.
معنی لقیم
لقیم . [ ل ُ ق َ ] (اِخ ) ابن لقمان بن عاد «من القدماء ممن کان یذکر بالقدر و الریاسةو البیان و الخطابة و الحکمة و الدهاء و النکراء: لقمان بن عاد و لقیم بن لقمان ...» و کانت العرب تعظم شأن لقمان بن عا
معنی لک
لک . [ ل َک ک ] (ع اِ) گوشت . || آمیزش . (منتهی الارب ).
معنی لقیم
لقیم . [ ل ُ ق َ ] (اِخ ) ابن نزال .از اخیار عادیان . رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 14 شود.
معنی لک
لک . [ ل َ ] (اِخ ) نام طایفه ای از ایلات کرد ایران که در کلیائی کرمانشاه و همدان و اصفهان و کردستان و اسفندآباد و چهارکاوه و علی وردی مسکن دارند.
معنی لک
لک . [ ل َ ] (اِخ ) طایفه ای از طوایف قشقائی . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 83). یکی از طوائف ایل قشقائی ایران ، مرکب از 80 خانوار که در همراه عمله ساکن هستند.
شما هم در مورد این موضوع بنویسید:
{"@context": "https://schema.org","@type": "FAQPage","mainEntity": [
{"@type": "Question","name": "معنی لک","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
لک . [ ل َ ] (اِ) نامی که در شفارود به کراث دهند. رجوع به کراث شود.
- توضیحات بیشتر درباره لک
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی لقیم","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
لقیم . [ ل ُ ق َ ] (اِخ ) ابن لقمان بن عاد «من القدماء ممن کان یذکر بالقدر و الریاسةو البیان و الخطابة و الحکمة و الدهاء و النکراء: لقمان بن عاد و لقیم بن لقمان ...» و کانت العرب تعظم شأن لقمان بن عا - توضیحات بیشتر درباره لقیم
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی لک","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
لک . [ ل َک ک ] (ع اِ) گوشت . || آمیزش . (منتهی الارب ).
- توضیحات بیشتر درباره لک
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی لقیم","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
لقیم . [ ل ُ ق َ ] (اِخ ) ابن نزال .از اخیار عادیان . رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 14 شود.
- توضیحات بیشتر درباره لقیم
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی لک","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
لک . [ ل َ ] (اِخ ) نام طایفه ای از ایلات کرد ایران که در کلیائی کرمانشاه و همدان و اصفهان و کردستان و اسفندآباد و چهارکاوه و علی وردی مسکن دارند.
- توضیحات بیشتر درباره لک
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی لک","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
لک . [ ل َ ] (اِخ ) طایفه ای از طوایف قشقائی . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 83). یکی از طوائف ایل قشقائی ایران ، مرکب از 80 خانوار که در همراه عمله ساکن هستند.
- توضیحات بیشتر درباره لک
"}}
]}