معنی حائز
حائز. [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حیازت و حوز. جامع : لیکون للمزید من فضل اﷲ حائزاً و من الثواب بالقدح المعلی فائزاً. (تاریخ بیهقی ، نامه ٔ خلیفه القائم بامراﷲ).
برای ملاحظه مطالب بیشتر در مورد
حائز
اینجا را کلیک کنید
لطفا صبر کنید، ما در حال جستجوی برای نمایش بهترین مطالب هستیم
هم معنی حائز
حائز : 1 دارا، دربردارنده 2 گردآورنده، فراهم آورنده، جامع 3 واجد
حایز : 1 حائز، دارا، دربردارنده، واجد 2 جامع و فاقد
دارا: 1 توانگر، ثروتمند، غنی، مالک، منعم 2 حائز، ذیحق و ندار
واجد: 1 حائز، دارا، دارنده 2 توانگر، غنی، منعم 3 پیچک، عشقه
ترجمه حائز
حائز: possessing
سخنان بزرگان با استفاده از کلمه حائز
مطالب نزدیک به این موضوع:
معنی حائرة
حائرة. [ ءِ رَ ] (ع ص ) تأنیث حائر. گوسفند و زن که هرگز جوان نشوند. ج ، حوائر. || حائرة من الحوائر؛ که در آن خیری نیست .
معنی حاء
حاء. (اِ) نام حرف ششم از حروف هجاء عرب .
معنی حائم
حائم . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حَوم و حَوام و حیام و حومان . گرد چیزی گردنده . ج ، حوم . || قاصد و عازم و آهنگ کننده ٔ کاری . ج ، حُوّم . || تشنه . ظمآن . عطشان . ج ، حوائم ، حُوّم .
معنی حائض شدن
حائض شدن . [ ءِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) درس . دروس . طَمث . طهر.لک دیدن . خون دیدن . ناپاک شدن . حیض افتادن او را.
معنی حائر ملهم
حائر ملهم .[ ءِ رِ م َ هََ ] (اِخ ) در یمامة است ، اعشی گوید:
فرکن مهراس الی مارد
فقاع منفوحةفالحائر.
داودبن متمم بن نویرة درباره ٔ یوم ملهم گوید:
و یوم ابی جزء بملهم لم یکن
لیقطع حتی یذهب الذحل نائر
معنی حاب
حاب . [ حاب ب ] (ع ص ) سهم حاب ؛ تیری که گرد نشانه افتد. ج ، حَواب .
شما هم در مورد این موضوع بنویسید:
{"@context": "https://schema.org","@type": "FAQPage","mainEntity": [
{"@type": "Question","name": "معنی حائرة","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
حائرة. [ ءِ رَ ] (ع ص ) تأنیث حائر. گوسفند و زن که هرگز جوان نشوند. ج ، حوائر. || حائرة من الحوائر؛ که در آن خیری نیست .
- توضیحات بیشتر درباره حائرة
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی حاء","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
حاء. (اِ) نام حرف ششم از حروف هجاء عرب .
- توضیحات بیشتر درباره حاء
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی حائم","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
حائم . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حَوم و حَوام و حیام و حومان . گرد چیزی گردنده . ج ، حوم . || قاصد و عازم و آهنگ کننده ٔ کاری . ج ، حُوّم . || تشنه . ظمآن . عطشان . ج ، حوائم ، حُوّم .
- توضیحات بیشتر درباره حائم
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی حائض شدن","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
حائض شدن . [ ءِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) درس . دروس . طَمث . طهر.لک دیدن . خون دیدن . ناپاک شدن . حیض افتادن او را.
- توضیحات بیشتر درباره حائض شدن
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی حائر ملهم","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
حائر ملهم .[ ءِ رِ م َ هََ ] (اِخ ) در یمامة است ، اعشی گوید:
فرکن مهراس الی مارد
فقاع منفوحةفالحائر.
داودبن متمم بن نویرة درباره ٔ یوم ملهم گوید:
و یوم ابی جزء بملهم لم یکن
لیقطع حتی یذهب الذحل نائر - توضیحات بیشتر درباره حائر ملهم
"}}
,
{"@type": "Question","name": "معنی حاب","acceptedAnswer": {"@type": "Answer","text": "
حاب . [ حاب ب ] (ع ص ) سهم حاب ؛ تیری که گرد نشانه افتد. ج ، حَواب .
- توضیحات بیشتر درباره حاب
"}}
]}